آغازگری بیباک!
دلنوشتهای برای استاد بزرگوار و تأثیرگذار، دکتر محمود مهرمحمدی
ماندگاری در دلها و نه در مقامها، بی دلیل نمیشود! افراد در طول تاریخ، میآیند و میروند و کارهای محوّل شده را یا به خوبی انجام میدهند یا فقط انجام میدهند! اما اموراتشان میگذرد و تاریخ آمد و رفت کاریشان، با ابلاغی در شروع کار و ابلاغی دیگر در پایان مهلت مقرر، مشخص میشود، همین! اکثر آدمها با این وضع، خوشحالاند، و خوشا به حالشان که وقتی ۳۰ سال خدمتشان را مرور میکنند، آسودهخاطرند که طبق «شرح وظایفِ» اعلام شده، کمکاری نکردهاند، دلی را نیازردهاند، کار خلافی انجام ندادهاند و در کل، مستخدمی «صدیق»، «وظیفهشناس»، «پیرو مقررات» و «غیرِ خاطی» بودهاند که همینها، برای مفتخر شدن به مقام «بازنشستگی» با وجدانی آسوده، کفایت میکند و بس! و این آمدنها و رفتنها، بخشی از بقای هر جامعه است. این افراد، «پیادهنظام»هایی هستند که بدون وجود نازنین و آرامشان، شاید دستاوردهای عظیم و خلاقانه و مبتکرانه هم به خوبی حفظ نشوند.
اندکشماری اما، نمیآیند که بعد از ۳۰ سال، بارشان را زمین گذاشته، «آرد را بیخته و الک را آویخته»، احساس آرامش کنند و بار خویش بسته و در کنجی بیارامند. آمدهاند تا باعث و بانیِ اتفاقهای بزرگ باشند و برای آرمانی که دارند، علاوه بر هوش و درایت، با پشتکار و مصمم هستند و همینها، کاریزمای[۱] ویژهای به آنها بخشیده است.
استاد بزرگوار جناب آقای دکتر محمود مهرمحمدی، یکی از این اندکشماران است که در عرصه آموزش نوین ایران، جایگاه والایی دارد. «آغازگری»، ویژگی ایشان است و در این راه، «بیباکی» مثالزدنی دارند. دکتر مهرمحمدی از زمان شروع کار آکادمیک و اجرایی خود در ایران، همواره تبوتاب «تأسیس» و «ابتکار» و «حرکت» داشته و همینها، چهرهای ماندگار و غیرقابل انکار از وی ساخته است.
دکتر مهرمحمدی، مسئولیتهای مدیریتیِ متعددی داشته که به خصوص، نقش ایشان از دو نظر اهمیت زیادی داشته است؛ نخست این که مجموعهای که با وی کار کرده و میکنند، «راضی» بوده و هستند و همیشه از «جوانمردی»های ایشان نسبت به خودشان، یاد کرده و میکنند. دوم این که هر کاری که به دکتر مهرمحمدی محوّل شده، به اتمام رسیده است و این تعهد در کارهای مدیریتی و اجرایی، وجه بسیار شاخصی است.
همکار گرامی جناب آقای دکتر مهرمحمدی! شصت سالگیتان مبارک! شصت سالی که به اندازه چندین برابر آن، اثر گذاشتهاید، نیرو تربیت کردهاید و نهادهای علمی- آموزشی تأسیس کردهاید! سلامتیتان برقرار، عزتتان پایدار، و شکفتگی و شادابیتان مستدام. از این که از قبل، تاریخ نکوداشت شما را نمیدانستم و در این روز ایران نیستم، برای خودم متأسفم! ولی بدانید که دوست داشتم باشم و در شادمانی شما و دوستدارانتان سهیم باشم.
برایتان تفألی از حضرت حافظ زدم که وصف حالتان است!
شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است آفرین بر نفسِ دلکش و لطف سخنش
۱- با پوزش از فرهنگستان زبان و ادب پارسی که بدون کسب اجازه! از واژه بیگانه «کاریزما»! که شاید گناهی نابخشودنی به حساب آید، استفاده کردم! البته فرهنگستان میتواند «برابرنهاده» مناسب را برای جلوگیری از تکرار این خطا، سریعتر و شاید با اضافهکاری قابل احتساب! اعلام نماید!
دکتر زهرا گویا – عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی
بعضی ها می گویند کسی که یک معلم خوب است الزاما مدیر خوبی نمی تواند باشد….برخی می گویند یک دانشجو معلم خوب ضرورتا معلم خوبی نخواهد شد بعضی ها …..اما من اعتقاد دارم یک فرد متعهد ،وظیفه شناس و مسئولیت پذیر همه جا متعهد و مسئولیت پذیر است چه زمانی که دانشجو باشد یا وقتی که معلم شود یا حتی زمانی که مدیر ، رییس ، سرپرست و یا حتی وزیر شود …..من راستش یک مدرس غیر موظف هستم بعضی ترم ها ساعت هایی می گیرم و گاهی هم یا مراکز ساعت ندارند و یا من خودم کلاسی را برنمی دارم …. من هیات علمی دانشگاه فرهنگیان نیستم و و یا در دانشگاه پست و جایگاهی ندارم …من تنها یک مدرس غیرموظف هستم که برخی ترم ها یک یا دو روز میهمان این دانشگاه هستم، با این اوصاف من مدیریت آقای دکتر مهر محمدی را چندان نمی شناسم اما معلمی ایشان را خوب می شناسم ….فکر می کنم یک سال شاگردی ایشان فرصت خوبی برای شناخت ایشان باشد ….ما در دانشگاه …. چهار نفر بودیم …چهار دانشجوی دکتری که ایشان با تمام مَشغله ای که داشتند کلاس ما را هم به علت نوپا بودن رشته دکتری برنامه ریزی درسی در این دانشگاه پذیرفته بودند ..تا این رشته در مقطع دکتری این دانشگاه کمی جان بگیرد ….از دانش علمی ایشان که بگذریم که دیگر با توجه به آثارشان بر کسی پوشیده نیست روش و منش معلمی ایشان واقعا منحصر به فرد بود …هیچ روزی تاخیر نداشتند …هیچ وقت در طول هر جلسه ۳ تا۴ ساعته شان زنگ موبایل شان را در کلاس نشنیدیم …. این درحالی بود که برخی اساتید مدعی از ۲ ساعت وقت کلاس یک ساعت و نیم مشغول گفتگو های تلفنی شان بودند …هیچ وقت در کلاس جز دقایقی که برایشان قهوه یا چایی می ریختیم که بنوشند و گلویی تازه کنند روی صندلی نمی نشستند حتی در ۳ ساعت متوالی …هیچ گاه بدون برنامه نبودند …هیچ هفته ای ما را بدون تکلیف نمی گذاشتند …..تکالیف هفتگی ما را هر هفته بازخورد می دادند ……تمام لحظات کلاس به دور از خستگی و یا بی حوصلگی با تمام تعهد و انرژی می آموختند …..کلیت شخصیت حرفه ای شان خودش برای ما آموزنده بود چه برسد به صحبت هایشان ….اجازه بدهید خاطره کوچکی از ایشان نقل کنم: اردیبهشت ۹۳ بود… هفته معلم ….ما (۴هم کلاسی ) تصمیم گرفتیم برای استاد عزیزمان هدیه بیاوریم خب من اساسا گل دوست دارم و با یک دسته گل وارد کلاس شدم …خانم شیخ الاسلامی(هم کلاسی ام ) یک بسته کادو شده آورده بودند و دو نفر دیگر هم گویا کتاب…با اشاره به دوستم گفتم: این کادو چی هست گفت یک بلوز هستش و ….با ناراحتی گفتم کاش کادو نمی کردی من می دیدم ….گفت ملکی دیگه کادو کردم نمی توانم باز کنم و….خلاصه آنروز جشن کوچکی گرفتیم و کادوها را تقدیم کردیم ….هفته بعد ما باز با آقای دکتر مهرمحمدی کلاس داشتیم تا ایشان وارد کلاس شدند خانم شیخ الاسلامی با آرنج به دست من زدند و آرام گفتند: (ملکی ملکی استاد همون بلوز رو پوشیدند…..) اصلا محال بود از عمد این لباس رو نپوشیده باشند ..محال بود از روی اخلاق و ایجاد فرصت بک درس اخلاقی این حرکت را انجام نداده باشند ….من مرتب در طول هفته ایشان را در تلویزیون دیده بودم …خب در طول هفته معلم به واسطه مشغله های حرفه ای که داشتند مسلما هفته شلوغی داشتند ،دیدار با رهبری ،بازدید و شرکت در مراسم های مختلف ….اما تمام این مشغله ها باعث نشده بود این حرکت تربیتی را نسبت به ما فراموش کنند …برای من که این رفتارشان کلی درس تربیتی و اخلاقی به همراه داشت ….درسی هیچ گاه فراموش نمی کنم اما ذره ای هم نمی توانم مانند ایشان شوم …
من به شدت اعتقاد دارم کسی که در مسئولیت های به ظاهر کوچک (مثلا تنها نسبت به ۴ دانشجوی شهرستانی )متعهد و مسئولیت پذیر و با اخلاق و منش حرفه ای رفتار کند در تمام کارها و مسئولیت هایشان متعهدانه رفتار می کند …بی شک مدیریت آقای دکتر مهرمحمدی هم مانند معلمی شان متعهدانه و اخلاق مدارنه است کاش مملکت و جامعه ما قدر اینگونه افراد را بداند ….
دکتر صغری ملکی – راهبر آموزشی و مدرس دانشگاه فرهنگیان
من شاگرد دکتر مهرمحمدی نبودهام، برنامه درسی هم نخواندهام. از دوره ارشد با گرایش مدیریت آموزشی وارد رشته علوم انسانی شدم و قصدم تحصیل در گرایش آموزش عالی بود که در دکتری محقق شد. رشته برنامهریزی درسی موضوع نسبتاً دوری بود که گاهی به آن میاندیشیدم، مطالعه میکردم و گاهی به آن گریزی میزدم. اما دکتر مهرمحمدی همیشه در ذهنم استادی دوست داشتنی بود که میدانستم مانند بسیاری از اساتید هم دورهی زمان خودش، تحصیلاتش را در امریکا گذرانده و جزء معدود کسانی است که هنوز ایرانی نشده است. در چند همایش و نشست، مرام و رفتارش را دیده و پچپچ دیگران را شنیده بودم که اولین استادی است که سر وقت میرسد، با مطالعه و آماده گفت و گویی متفاوت.
همیشه ته ذهنم دوست داشتم از نزدیک با او آشنا شوم و حداقل گپ و گفتی با او داشته باشم؛ حس خوب شنیدن از انسانهای متفاوت، قلقلک بزرگ زندگی من است. تا اینکه سال ۱۳۹۶ به خاطر کاری، به گروهی دعوت شدم و با همه حجم کاری که داشتم، وسوسه مواجهه نزدیک با دکتر مهرمحمدی مرا متقاعد کرد که بگویم هستم. نخستین ملاقات در سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی در خیابان ایرانشهر شکل گرفت؛ آخرین روز دیماه ۱۳۹۶.
قبل از این ملاقات، دکتر مصاحبهای چالشی در حیطه تخصصی برنامه درسی را به انجام رسانده بود و احساس کردم شاید نیازمند اندکی استراحت باشد اما به درخواست خودش خیلی زود وارد گفت و گو شدیم. با اینکه نخستین برخورد از نزدیک را تجربه میکردم، احساس نگرانی نداشتم. فقط به این فکر میکردم که این لحظات غنیمتی است که میتواند تکرار نشدنی باشد.
سئوالم را از پیشینه او درباره معلمی شروع کردم؛ اینکه از کجا فهمید معلمی را دوست دارد. دکتر کمی مکث کرد، خندید و گفت «باید منتظر سئوالات سخت باشم. سئوالات جلسه قبل سخت نبود. ولی این سئوالات با رویکردی که شما دارید احتمالاً دشوار هستند.» قرار بود برایم از زندگیش بگوید. کمی فکر کرد و گفتوگویی که مدتها ادامه پیدا کرد، آغاز شد. از این گفت که چطور از علوم تربیتی سردرآورد و مهندسی را کنار گذاشت. اینکه انقلاب چه اثری در این انتخابش داشت و چه راهی را پیش پایش باز کرد. همان جلسه تصویری از مسیر حرکتش برایم شکل گرفت که در نشستهای بعدیمان با جزییات بیشتری ترسیم شد.
مصاحبه نخست به من نشان داد با مردی مواجه هستم که زیاد به گذشتهاش فکر نکرده است. به قول خودش بیشتر به آینده فکر میکند و شکرگزار دستاوردهای گذشته است. حالا فرصتی بود که تجربههایش را از منظر مخاطبی مثل من شخم بزند که کنجکاو بودم بدانم او چه مسیری را پشت سر گذاشته و جایی که ایستاده چه نسبتی با نظام آموزشی دارد. این کنکاش حتماً دشواری داشت و البته به خاطر ذهن کل نگر او احتمالاً بسیاری از جزییات را نمیتوانستم به دست بیاورم مگر با فرصتهایی که برای یادآوری باید خلق میکردم.
چهار جلسه گپ و گفت را در موسسه مهدوی که آن روزها بیشترین وقتش را در آنجا میگذراند تا قبل از پایان سال به اتمام رساندم و ترافیک شب چهارشنبه سوری نگذاشت جلسه پنجم تشکیل شود. این جلسه ماند برای روز ۱۲ فروردین ۱۳۹۷، ساعت ۸:۳۰٫ آن روز تعطیل رسمی بود و به همین دلیل از ساعت ۸ تا ۸:۳۰ پشت در مؤسسه منتظر ماندیم تا علیرغم هماهنگیهایش از قبل، کسی بیاید و در را برای ما باز کند و ما به گفتن و شنیدن درباره خانه و خانواده بنشینیم و من تصویر پدرانه دکتر مهرمحمدی را در خانه دریابم.
ملاقات آخر به روز اول اردیبهشت رسید. آن روز دکتر خسته به نظر میرسید. در را خودش به رویم باز کرد و گفت که شب قبل را بالای سر پدر در بیمارستان گذرانده؛ پدری که وقتی در مصاحبهها از او یاد میکرد احساس دین و احترام در تمام کلماتش موج میزد، مردی شریف که اگر نبود، دکتر مهرمحمدی امروز در جایی دیگر ایستاده بود که ما نمیشناختیمش یا از برکات علمیاش بی بهره میماندیم. میتوانستم درک کنم بیش از خستگی جسمی، ذهن دکتر جایی دیگر است. میتوانست از برنامه آن روز صرفنظر کند، من هم درک میکردم، اما با بزرگواری گفت که دوست دارد حرف بزنیم و شروع کردیم. یادم هست در آخر مصاحبه که بیشتر از دو ساعت طول کشید و قصههای دانشگاه فرهنگیان را برایم تعریف کرد، کاملاً سرحال شده بود. این را خودش هم آخر مصاحبه گفت و خداحافظی کردیم. برای من هم روز خاصی بود. پر از انرژی بودم. آنقدری که دوست داشتم چند ساعت پیاده روی کنم و کردم. برای خودم گل خریدم و چیزهایی که شنیده بودم را مرور کردم و خدا را شکر کردم که چنین فرصتی برایم فراهم کرد. گفتوگو با آدمهای با تجربه گاهی راههایی را پیش رو باز میکند و ناامیدی و ترس را از زندگی بیرون میکند، چرا که با رویههایی از واقعیت مواجه میشوی که دست تقدیر را در آن میبینی و تلاش آدمها در این بستر برای زندگی بهتر را به تجربههایت میافزایی.
در این مدت سرکلاس دکتری او در دانشگاه تربیت مدرس حاضر شدم و با چند دانشجوی دکتری برنامه درسیاش صحبت کردم، نوشتهها و تجربههای دیگران درباره او را خواندم و مدام تصوراتم محک خورد. شنیده بودم دکتر به زمان اهمیت میدهد و به تجربه، همهی جلسات ما سر ساعت آغاز و تمام میشد. این را در کلاس دکتریاش در دانشگاه تربیت مدرس هم تجربه کردم؛ جایی که به گفته خودش، به اکراه واردش شد ولی با حضور در کلاسهای دکتری ورق به جهتی دیگر برگشت. به جرأت میتوانم بگویم کلاس درس دکتری معبد اوست که ایدههایش را شکل میدهد و سرنخ مطالعه و غور بیشتر میشود و در نهایت آنچه رخ میدهد را در قالب کتاب، مقاله و نشست در اختیار دیگران قرار میدهد تا «تجربههای غایبانه»اش را با دیگران سهیم شود.
دریافت من از دکتر مهرمحمدی بر اساس گفتهها و شنیدهها و مشاهداتم، معلمی محبوب است که ساعتهای کلاس درسیاش را بین خود و دانشجویانش تقسیم میکند؛ با اقتداری که به چاشنی صمیمیت آمیخته است. سختگیریهای آموزشیاش که بخشی از اخلاق حرفهای اوست و بیش از روابط عاطفی بر کلاسهایش سایه انداخته است، با طعم خوش درک حضور یک معلم با سواد و خویشتندار لذتبخش میشود.
سلام گرم و احوالپرسیاش در هنگام ورود به موقع به کلاس، اضطراب دانشجویان را کم میکند اما این نگرانی که نکند امروز رضایت استاد از پاسخ تکلیفها جلب نشود، باقی میماند. و این احترام متقابل به تعهد یادگیری در کلاس همیشه حکمفرماست. پاسخ به پرسش دانشجویانش خبر از تسلط او به دانش روز برنامه درسی میدهد که افتخاری برای آنهاست. نام دانش آموختگان خوشنامی که کلاسهای او را درک کردهاند یا تجربه رساله دکتری با او را داشتهاند محک اثرگذاری اوست.
مشغلههای اجراییش به سرکلاس راه پیدا نمیکند، هرچند اگر مسئولیت اجرایی نداشته باشد، دسترسی به او برای دانشجو آسانتر است و به جای اکتفا کردن به فضای مجازی میتواند استاد را در اتاقش بیشتر ملاقات کند. آنها بلوغ فکری استاد را ستایش میکنند و میدانند اگر نیاز به مشورت داشته باشند، با آسودگی میتوانند با او گفتوگو کنند و بدون هیچ نسخهی تجویزی راهی را پیش پای خود روشن ببینند و انتخاب کنند. مبادی آداب است اما در عین حال افراد در ارتباطات احساس سختی نمیکنند. با همهی اقتداری که در رفتار و گفتار و منش او به چشم میخورد، خندههای رها شده گاه به گاهش احساس امنیت را منتقل میکند.
دکتر مهرمحمدی انسانی است که میداند کجاست و از کجا به چنین جایی رسیده است. شکرگزار خداوند و موقعیتهایی است که برایش فراهم شده و لطف پدر و مادری که حمایتش کردند را نادیده نمیگیرد. شرایط زمانه را یکی از عواملی میداند که مسیر را برایش هموار کرده است. میداند که روزگار میتوانست جور دیگری رقم بخورد اما هرچه هست، تاکنون بهترین چیزی بوده که به ذهنش نمیرسید میتوانست باشد. با اینکه سمتهای اجرایی متعددی داشته است اما بدون حاشیه کار کرده (هرچند گاهی برایش حاشیههایی ساختهاند) و نگذاشته این فعالیتها بر شخصیت علمیاش سایه بیندازد. او معلمی است که موج سواری بر بستر زندگی را خوب آموخته و تجربههایش ترس او را از وقایع مبهم زندگی ریخته است. به همین دلیل جسارت و شفافیت حرف نخست را در زیست حرفهای و خانوادگیش میزند چون سررشته را در دستان کس دیگری یافته است. این را در گفتاری از خودش که در آن ایام دریافتم نقل میکنم:
صندلی عقب ماشین نشسته بودم و دل توی دلم نبود. روزهایی که پدر در مزایده شرکت میکرد یکی از هیجان انگیزترین روزهای زندگیم بود، به شرط آنکه پاداش شیطنتهایم در خانه، همین باشد که به درخواست مادر، همراه پدر شوم. ظهر که پدرم برای ناهار و استراحت میآمد خانه، مرا با خودش به مغازه میبرد که در خانه آرامش بیشتری حکمفرما شود و حالا بخت با من یار بود و یکی دیگر از تجربههای باشکوهم داشت شکل میگرفت.
مزایده در سازمانی دولتی بود. ماشینهای مستعمل یا از کار افتاده سازمان را به مزایده گذاشته بودند. زیاد پیش میآمد که با پدر برای شرکت در چنین مزایدههایی همراه شوم. اما بعضی سازمانها اجازه نمیدادند من که بچهای هشت، نُه ساله بودم همراه پدر بروم. آنوقت محکوم بودم توی ماشین منتظر بمانم تا بیاید. گاهی آنقدر طولانی میشد که فکر و خیال به جانم میافتاد که «نکند مرا گذاشتهاند و رفتهاند یا فراموشم کردهاند؟ نکند تقاص شیطنتهایم این باشد که مرا ترک کردهاند؟»
باز هم از رو نمیرفتم و هربار که میفهمیدم مزایده در کار است، به اصرار همراه پدر میرفتم. گاهی هم اصرارهایم برای حضور با پدر موجب میشد تلاش کند که مرا با خودش وارد سازمان کند و نتیجه بخش هم بود؛ ماشینهای قراضه و جمعی از افرادی مانند پدرم و صاحبان سازمان. به چشمم عظمتی داشت. گفتگو بود و مزایده و چانه زنی. لحظهی شیرین برنده شدن پدرم در مزایده به همه چیزش میارزید. یکباره پنجاه دستگاه ماشین اوراقی به نام پدر میخورد و شادمان بیرون میزدیم و حالا نوبت هنرنمایی من بود. ماشینهای فرسوده را بُکسل میکردند که ببرند و من پشت یکی از این ماشینها به اختیار خودم مینشستم و در عالم کودکی با نگه داشتن فرمان نمیگذاشتم ماشین چپ کند. وقتی ماشین را سالم به مقصد میرساندم، احساس شعفی داشتم.
از نظر من زندگی همین است؛ جریانی که هست و نقش من در آن استفاده از موقعیت و حفظ تعادل آن است. وگرنه هیچ الگوریتمی ندارد؛ مجموعه قطعات به هم پیوستهای است که وقتی برمیگردم نگاهش میکنم میبینم قطعات خراب هم دارد اما تکههای بعدی گاهی درست از آب درآمدهاند، بلکه همانها سازنده و خوب بودهاند.
دکتر مریم برادران – عضو هیئت علمی دانشگاه امام صادق علیهالسلام، دکتری آموزش عالی- برنامه ریزی توسعه
معجزه گری در تدریس
برخی مقاطع زندگی آدمی عجیب شیرین است و به خاطر می ماند. وقتی از پس سالها به آن ایام اندیشیدی همچنان زنده و خوشایندند. برای من یک و نیم سال اول دوره دکتری با کلاس های پویا، به روز و جدی استاد دکتر مهرمحمدی با آن چاشنی پذیرایی های همیشگی آخر کلاس، اینگونه است. یادم است آن موقع دبیر فیزیک بودم، خوشحال بودم که آموزش و پرورش با درخواستم برای کار نیمه وقت موافقت کرده است. خرسند بودم که برای دروس دانشگاهی و مطالعه ام وقت و زمان کافی دارم.
در رشته برنامه ریزی درسی تازه وارد بودم. اما عجیب شوق یادگیری در من زبانه کشیده بودم. دروس اصلی مان با استاد بود که معمولا در دو زنگ پشت سر هم ارائه می شد. برای هر جلسه کلاس کلی متون عمدتا به زبان انگلیسی باید مطالعه می کردیم، فکر می کنم بعضی وقتها قریب به ۸۰-۷۰ صفحه برای هر هفته. حضور در کلاس همیشه همراه با مقدار بهینه ای استرس در قبال پاسخگو بودن به تکالیف کلاسی بود. اگر چه غالبا استاد خودشان مطالب را ارائه می کردند اما همیشه به نحوی از اینکه آیا با مطالعه سرکلاس آمده ایم یا نه، مطلع می شدند.
کلاس های درس عمیقا آموزنده، توام با هیجان و تفکر برانگیز بود. به من زاویه دید و نگاه تحلیلی می داد، اتلاف زمانی و از هر دری سخنی، پیش نمی آمد. یادم می آید، یک روز سر کلاس از فیلسوفی به نام مایکل پولانی و مفهوم دانش ضمنی سخن به میان آمد. استاد آنچنان معجزه گرانه و هنرمندانه این مطالب را به دانش معلمی ربط و توضیح دادند که احساس کردم همه وجودم به اهتزاز و پرواز در آمده است. آنچنان مطالب را معنادار و شوق انگیز بیان کردند که احساس کردم گویی وجودم تصعید شده است. به همکلاسی هایم نگاه کردم، نه! آنها روی زمین بودند، من هم همینطور!
الان که به آن سالها نگاه می کنم تعجب می کنم که چطور لحظه لحظه آن یک و نیم سال با آن انگیزه ای که از کلاس های استاد می گرفتم، برایم همراه با یادگیری، تلاش و عمیقا لذتبخش بود. صبح ها، همان لحظه آغازین بیدار شدن اولین چیزی که به ذهنم خطور می کرد، خواندن مقاله ها و کتابهای معرفی شده توسط استاد بود. چشم ها را که به روزی نو می گشودم، غرق شکر و بهجت می شدم! خدای من! یکروز دیگر فرصت حیات و مطالعه و آماده شدن برای کلاس های استاد را دارم، تو را شکر!
نظم، جدیت و اهمیتی که استاد برای کلاس های درس قائل بودند، همراه با مجالها و فرصتهایی برای ابراز خود به دانشجویان و انتخابهای آنان بود. انتخابهای فردی به بهای جمع و اکثریت نادیده گرفته نمی شد. یادم می آید یکروز هیچکدام از همکلاسی هایم نتوانستند سرکلاس حاضر شوند. از شهرستان باید می آمدند، اما آن هفته برف و سرمای زیاد و مشکلات آمد و شد مانع آمدنشان شده بود. من می دانستم هیچکدام نیامده اند. کلاس های روز قبلمان تشکیل نشده بود. اما من چطور می توانستم سر کلاس استاد نروم؟ یک هفته برای فرا رسیدن زمان کلاس های استاد مطالعه و لحظه شماری کرده بودم. مردد بودم چه کنم، فقط من آمده بودم. رفتم سر کلاس که در محل دفتر استاد برگزار می شد. استاد هم که گویی می دانستند دانشجویان نمی آیند، پشت کامپیوترشان در حال انجام کارهایشان بودند. اما من و آمادگیم را که برای کلاس دیدند، بطور تمام و کمال و طبق برنامه کلاس را تا انتها، با حضور فقط یک دانشجو تدریس کردند، فقط برای من! هنوز هم مطالب آن یک کلاس، با گذشت دوازده سال، عجیب به یادم مانده است.
شاید اگر استاد و کلاس های درس ایشان، و انگشت شمار کسان دیگر، را ندیده بودم، سخت می توانستم باور کنم که خلق فرصتها و زمینه های یادگیری مناسب، می تواند حیات فکری و وجودی برای یادگیرنده بوجود آورد.
زندگی تان پر طراوت و حلاوت استاد عزیز!
تولدتان مبارک!
دکتر زهرا نیک نام – عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی، ۱۳۷۹/۱۰/۳۰
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم هر آنچ میجوید
مولانای جان، دیوان شمس، غزلیات
چند سطری از تجربه بودن با استاد نام آشنای حوزه مطالعات برنامه درسی، رشته ای که عمده آوازهاش را در این سرزمین وامدار ایشان است. شاگرد دیروز کلاین، استاد امروز هم سنگ او، اندیشه ای هم اُفق با اندیشه آیزنر و شواب، کسی که برنامه درسی زندگی در مقابل برنامه درسی کلاس درس اش رنگ میبازد. چرا که هم پا شدن با لایه های والای فهماش حسی از میرایی گذر زمان را به رهرواش القا میکند. گرچه همه ما اراده های هشیار ناقصی هستیم در مسیر کمال، لیکن چنین فهمی منادی جُهد، صداقت و ایمان کاری است. طنین صدایی که در فراز و فرود امواجش فراگیر خود را بر قلّه ارج مییابد؛ آمیزهای منحصر بفرد از عقل و احساس. استادی که پرده های تصنّعی رنگ و رخسار، نژاد و قومیت، و آئین و مسلک را تا توانسته کنار زده و ندیم سیرت انسانیِ انسانها شده. جناب آقای دکتر مهرمحمدی، استاد گرانقدر، در کسوت شاگردی برخود واجب میدانم در زادروزتان، از زحمات و خدمات ارزشمند جنابعالی تقدیر و تشکر کرده و از خداوند متعال برایتان سلامتی، سربلندی، موفقیت و همواره رهنما بودن رهروان علم و دانش را آرزو نمایم.
زادروزتان مبارک.
با احترام
مصطفی اسفندیاری – ورودی دکتری رشته مطالعات برنامه درسی سال ۱۳۹۵ دانشگاه تربیت مدرس
تعداد معلمان خوب بسیار اندک اند و کسانی که شانس حضور در کلاس آنها را می یابند خوش شانس ترین هستند. من و همه شاگردان استاد جزء این گروهیم و خدا را شاکر که فرصتی در اختیارمان نهاده تا نه تنها از وی علم آموزی، بلکه درس زندگی را نیز مشق کنیم.
تا مهر ۹۳ هیچگاه استاد را از نزدیک ملاقات نکرده بودم؛ مگر سال ۸۸ در نکوداشت دکتر کیامنش. آنهم در سالن همایش دانشگاه خوارزمی، در حالی که با دوستم آخرین ردیف صندلی ها نشسته بودیم، وی را معرفی کرد. به نظرم آنجا قدری افتاده و خاکی آمدند و بار دیگر در کلاس درس نظریه های برنامه درسی دانشگاه تربیت مدرس این بار در مقام شاگرد. اما برخلاف آن پیش زمینه ذهنی که از ایشان داشتم، احساس کردم، کلاس استاد کمی «سَم» دارد. «در دیار ما به گیرایی و ترس از هیبت کسی یا چیزی گویند.» ابتدا این ذهنیت در من به وجود آمد که این تنها «سَم» استاد است و فقط مرا گرفته. اما از آنجا که بنا به دلایلی شانس حضور در جلسه اول کلاس را نداشتم، متوجه شدم شکوه جناب «الیوت آیزنر» و کتاب «تصورات آموزشی اش» به طور مضاعف بر این جو افزوده. بدون شک همه شاگردان استاد می دانند از چه می گویم. به قولی او انگار در این کتاب همه چیز گفته و هیچ نگفته. حال ما چه تدابیری که نیندیشیدیم تا از پس آن براییم. تقسیم کار و ترجمه بخش های آن توسط هر فرد، به اشتراک گذاشتن ترجمه ها، خواندن ترجمه ها، نوشتن نقد توسط هر فرد، به اشتراک گذاشتن نقد ها، خواندن نقد ها توسط هر فرد و نهایتاً بحث گفتگو در کلاس.
بماند که به چه تکنیک های شخصی که متوصل نمی شدیم. به خاطر دارم، کل کتاب را به زبان اصلی و فارسی خلاصه و حاشیه نویسی کردم و برای هر فصل نقشه مفهومی رسم می کردم تا رابطه ها را نه تنها در موضوعات و فصول بیابیم، بلکه با نویسنده هم به یک نقطه نظر مشترک برسم. سوء برداشت نشود! فقط می خواستم تا به آن نقد مورد نظر استاد برسم. تا جایی که احساس می کردم آیزنر می گوید: «well done! I Myself never saw in this distance.(آفرین! من خودم هم به قضیه از این زاویه نگاه نکرده بودم.» و بعد هم حس خبرگی و ناقدی. قصه آیزنر به این جا ختم نمی شود. خیال می کردم در هر محفل و مجلس باید از نظرات او بگویم و تاوانش را هم سخت می دادم.
بعد از این همه جمع وتفریق، افتراق و اشتراک، با این بازخورد استاد مواجه می شدی؛ «موفق باشی!» و این از نظر من یعنی هنوز جای کار دارد.
تازه نوبت بحث و مناظره سر کلاس می رسید که آیزنر چه گفت؟ سوالی بود که استاد در هفته های اول از یکی از دوستان پرسید. من به چشم خود دیدم که «سموم» تنها مرا نگرفته است وقتی اولین نقل قول با کمی مکث از آیزنر شنیده می شد، «آیزنر … ». حس کردم بین دو راهی مانده در انتخاب کلمه «گفت» یا «فرمود» و خیالم راحت شد از حسن انتخابش «فرمود». اما واکنش استاد را بشنویم که می گفت: «آیزنر رفت، آیزنر تمام شد و آیزنر گفت.» و این شد آن سر رشته ارتباط با آیزنر. و سر خوش از این که استاد اجازه داده تا استادش را ارزیابی و حتی گاهاً با او شوخی کنیم. همچنان که شاهدیم که چگونه دیگر گروه ها نیز از بین کتب خوب و خواندنی «کانال منبع شناسی برنامه درسی ریکز» در این زمینه موفق عمل کردند. جای دارد، تشکر و قدردانی شود از تاسیس آن، چرا که در واقع نوعی ترویج بیان افکار و اندیشه ها در کنار ادای زکات علم و کتاب های خود است. باشد که این نوع خوش فکری ها را نیز از استاد بیاموزیم.
تفکر خورشیدی است که هرگز فرو نمی نشیند و آزاد اندیشی عالی ترین سطح آن. ماندگاری نام نیک اندیشان نیز به واسطه این خصلت بوده و لا غیر. تربیت چنین افراد میسر نمی شود، مگر با فراهم کردن بستر مناسب و نهادینه کردن فرهنگ نقد و نقد پذیری توسط خود معلمان آزاد اندیش که عاملان اصلی تغییر خود و دیگرانند. اما از آنجا که کمتر کسی دوست دارد در معرض انتقاد قرار گیرد، چنین می شود که یک بعد این جریان مهم دو سویه تقویت گردد و انگشت اتهام همیشه رو به سوی دیگری که حاصل همه بی خبری است. کلاس های درس استاد به خاطر آن وسعت دید و دور نگری که دارند، همواره صحنه ای است برای به نمایش گذاشتن چنین عملکردهایی. دیدگاه ها از هر قشر و سطح، بسته به توانمندی ها برایشان ارزشمند است و از آنها استقبال می کند تا ظهور و نمود یابند. از سویی، یکی از ویژگی های بارزشان شنیدن نظرات مخالفان با سعه صدر است. سبک تربیتی وی نه تنها چیزی از داشته ها و ارزش هایش نکاسته، بلکه افزاینده نیز بوده تا توانسته یکی از سکو های بالندگی ایران عزیز را از آن خود سازد. این زیبانگری حاصل نمی گردد مگر با اتصال به آفریدگار هستی که در نهایت شکوه و عظمت از بندگانش خواسته تا با احساس توام آگاهی او را بجویند و در کار جهان غور و مکاشفه نمایند. باشد به گوهر وجودی خود و ذات بی کرانش برسند.
به امید روزی که همه پویندگان راه به آن هویت و اصالت وجود دست یابند.
فاطمه اسداللهی – دانشجوی دکتری برنامهریزی درسی، ورودی ۱۳۹۳ دانشگاه تربیت مدرس
با سختی هرچه تمام مدرک لیسانس ریاضی محض را از دانشگاه آزاد گرفتم و چون در آن سالها امکان تغییر رشته وجود نداشت، از ادامه تحصیل منصرف شدم.
چند سال گذشت، تدریس میکردم، آن هم ریاضی، اما اینبار با عشق و علاقه.
امکان تغییر رشته فراهم شد؛ وسوسهام کرد و نهایتاً بعد از هشت سال عزمم را جزم کردم و دفترچه انتخاب رشته را مرور کردم و بالاخره با توجه به علاقهام به تدریس از شاخه علوم تربیتی رشته برنامهریزی درسی را انتخاب کردم.
از دانشگاه آزاد قبول شدم و مشتاقانه جذب رشته جدید شدم؛ خبری از بایدها و نبایدهای ریاضی نبود. اینجا آزادانه نظرت را میگفتی و فقط باید برای دفاع از آن میتوانستی استدلال بیاوری، آنهم استدلالهای خودت را.
چه لذتی داشت این رشته، لذتی که در ۴ سال لیسانس از من دریغ شده بود. درسهایی که هر روز بر معلومات و اشتیاقم میافزود و مرا انسانی منعطفتر و معلمی تواناتر میساخت.
اولین بار که نامشان را شنیدم در یکی از کلاسهای ارشد بود، منابع مهم رشته را که معرفی کردند، نام ایشان، یکی از نویسندههای پرتکرار در لیست بودند، اما فقط یک نام بودند و بس.
تصمیم بر شرکت در آزمون دکتری گرفتم؛ یکی از منابع کتابی بود که ایشان ترجمه کرده بودند، قلمشان آکادمیکتر از سواد من بود، باید چندین بار میخواندم تا چیزی دستگیرم میشد. ارتباطی یک سویه میان من و خواننده ناشناس کتابی که تنها نامآشنایم بود شکل میگرفت.
نتایج آزمون دکتری آمد؛ در آن روزها لذتی از نتیجه مرحله اول نبردم چون نگران مصاحبههای پیش رو بودم، مگر از یک تغییر رشته داده چقدر میتوان انتظار داشت. دو سال بود با رشته آشنا شده بودم؛ آنهم محدود به چند واحد درسی تخصصی در دوره ارشد بود. تمام رویایم ورود به دانشگاه روزانه شهرم بود.
من کجا و تربیت مدرس کجا. من کجا و دانشجوی ایشان بودن کجا! حتی یک آن هم به ذهنم خطور نکرده بود. در آن روزها از یکی از دانشجویان ارشد شنیدم که تمام آرزویشان اینست که دانشجوی دانشگاه تربیت مدرس و ایشان باشند، چیزی در دلم لرزید؛ اما شک نداشتم که در حد و اندازه من نیست که اینقدر بزرگ آرزو کنم.
اردیبهشت ۹۶ بود، یک هفته تا مصاحبه تربیت مدرس زمان داشتم؛ ناامیدی مصاحبه اول، روزهای انتظار را تلختر کرده بود، دلم میخواست به شهر خودم برگردم و امیدم را به قبولی در آنجا ببندم، اما ماندم.
روز مصاحبه رسید؛ نفر اول رفته بودم تا هرچه سریعتر جواب رد بگیرم و برگردم به شهرم. اولین بار موقع ورودشان به اتاق مصاحبه دیدمشان. جذبهای داشتند که دلم میخواست زودتر این لحظات بگذرند و من در جوار ایشان کمتر متهم به ندانستن شوم.
اما مصاحبه جور دیگری رقم خورد. جو مصاحبه بسیار محترمانه و سؤالات بسیار عادلانه بود. سؤال اول و البته تعیینکننده پرسیده شد: ایشان در کمال سخاوت اجازه دادند آزادانه درباره هر نظریهپردازی که میخواهم دو دقیقه صحبت کنم، تمام استرس و نگرانیم جایش را به امنیت و آرامش داد و دلم را بند کرد به این دانشگاه.
مصاحبه تقریبا نیمساعته من به پایان رسید اما
از اتاق که بیرون آمدم دیگر همانی نبودم که پا به اتاق گذاشته بودم. تمام تصمیماتم سست شد، من پای رفتن از این دانشکده را نداشتم، میخواستم دانشجوی همین دانشگاه، همین دانشکده، همین گروه و همین استاد باشم و لا غیر.
امروز مفتخرم به اینکه دانشجوی جناب آقای دکتر مهرمحمدی هستم.
من مفتخرم به اینکه ایشان در روز مصاحبه مرا با تمام کاستیهایم پذیرفتند.
من مفتخرم به اینکه ایشان همیشه امیدبخش لحظههای ناامیدی من بودند.
من مفتخرم به اینکه لذت حضور در کلاسهای چنین استادی را با تمام وجودم حس کردهام.
شیرین داوری – دانشجوی دکتری برنامهریزی درسی، ورودی ۱۳۹۶ دانشگاه تربیت مدرس